این سوره نود و شش حرفست، بیست و سه کلمه، پنج آیه، جمله به مکه فرو آمده. آن را مکى گویند، باجماع مفسران. و درین سوره نه ناسخ است و نه منسوخ، و در خبرست از مصطفى (ص) هر که این سوره برخواند، الله تعالى او را از بلاء خسف و مسخ عافیت دهد. و سیاق این سوره قصه اصحاب الفیل است. و در تاریخ این قصه علماى تفسیر مختلف‏اند. قومى گفتند: پیش از مولد مصطفى (ص) بود بچهل سال. و هذا قول مقاتل. قومى گفتند: به بیست و سه سال. و هذا قول‏ الکلبى. و بیشترین علما بر آنند که عام الفیل آن سال بود که رسول خدا (ص) از مادر در وجود آمد. و کان ذلک معجزة له. و بیان این قصه على سبیل الاختصار آنست که: نجاشى ملک حبشه بود، نام وى اضخمه و دیار حبشه و یمن در مملکت وى بود. دو قائد داشت که سالاران لشگر وى بودند، یکى ارباط و دیگر ابرهة بن الصباح الملقب باشرم و کنیته ابو بکسوم. ایشان را هر دو بامیرى یمن فرستاد.


خلاف افتاد میان ایشان و با یکدیگر حرب کردند. و ارباط بدست ابرهه کشته شد و مال و ملک وى همه برداشت. و هر چه زیر دست ارباط بود، از نواحى یمن، زیر دست خویش کرد. و فرمان و ملک خود بر همه یمن روان کرد. و این همه بى‏دستورى و بى‏فرمانى نجاشى کرد. چون خبر به نجاشى رسید، خشم گرفت بر ابرهه و سوگند خورد که ننشینم تا پاى خویش بر خاک یمن نهم و خون ابرهه بریزم. ابرهه چون این خبر بشنید، رسولى بیرون کرد با هدیه‏ها و تحفه‏هاى بسیار و خود را حجامت کرد و خون خویش در شیشه‏اى گرفت با انبانى خاک یمن بملک نجاشى فرستاد.


گفت: ما دو بنده بودیم از آن ملک و ما را با یکدیگر خصومت افتاد، یکى کشته شد بى‏اختیار بر سبیل دفع. اکنون من که ابرهه‏ام بنده ملک‏ام، فرمان بردار و خدمتکار اگر ملک عفو کند، از این پس شربتى آب نخورم بى‏دستورى ملک. و اگر ملک سوگند خورده که خون من بریزد، و پاى بر خاک یمن نهد. اینک حجامت کردم و خون خود در یکى شیشه نزدیک ملک فرستادم تا بریزد. و انبانى خاک یمن فرستادم تا پاى بر آن نهد و سوگند ملک راست شود. چون رسول با آن هدیه‏ها پیش ملک نجاشى رسید، و آن پیغام بداد، ملک ازو خشنود شد و ولایت یمن جمله بدو ارزانى داشت و بوى تسلیم کرد. چون آن رسول نزدیک ابرهه باز آمد، ابرهه شاد شد و بشکر آنکه ملک از وى خشنود گشت، وزراى و عقلاى اهل مملکت خویش جمع کرد و ایشان را گفت: مرا راهى سازید بعملى که ملک را خوش آید و او را در آن عزى و جمالى بود، تا آن را شکر نعمت عفو او سازم. ایشان همه متفق شدند که عرب را خانه‏اى است معظم مقدس. و شرف جمله عرب بدان خانه است و مردمان شرق و غرب روى بدان خانه دارند و آن خانه از سنگست. تو در صنعاء یمن کنیسه‏اى بساز بر نام ملک و بر دین ترسایى که دین نجاشى است و اساس آن از زر و سیم و الوان جواهر کن. و کس فرست باطراف زمین و دیار عرب و ایشان را بخوان و بزر و سیم و تحفه‏ها و هدیه‏ها ایشان را رغبتى کن، تا عالمیان روى بدین کنیسه نهند و اینجا طواف کنند، و ملک را عزى و جمالى باشد. ابرهه هم چنان کرد که ایشان گفتند و آن کنیسه بدان صفت بساخت. و آن را قلیس نام نهاد. و از بهر طمع مال و زر و سیم خلقى روى بآن کنیسه نهادند. و هر که آنجا رفتى با تحفه و هدیه باز گشتى. و خبر در اطراف افتاد. که آن حج و زیارت و طواف که در مکه و خانه عرب بود با یمن افتاد. و در آن وقت رئیس مکه عبد المطلب بود.


مردى از عرب از ساکنان مکه نام وى زهیر بن بدر از عبد المطلب درخواست و سوگند خورد که من بروم و در آن خانه ایشان حدث کنم و برخاست و آنجا شد. و چند روز آنجا عبادت کرد. شبى گفت: من میخواهم که این یک امشب اینجا عبادت کنم که مرا سخت نیکو و خوش آمده است این بقعت، و او را آن شب تنها در آن بقعه بگذاشتند.


و در آن خانه مشک و عنبر فراوان بود، و پیوسته بوى خوش از آن همى‏دمید. زهیر آنجا حدث کرد و همه دیوار و محراب بنجاست بیالود آن گه آهنگ بیرون کرد و بگریخت. دیگر روز ابرهه از این حال آگاه شد. و دانست که این مرد از مکه بود و از مجاوران کعبه! سوگند خورد که من با لشگر و حشم بروم و آن خانه ایشان خراب کنم و با زمین هموار کنم. و رسولى فرستاد بزمین حبشه و ملک را خبر کرد از آنچه زهیر کرد اندر آن کنیسه و از رفتن خویش سوى مکه و خراب کردن کعبه. گروهى گفتند: ملک حبشه بتن خویش بیامد و گروهى گفتند خود نیامد، لیکن پیلان بسیار فرستاد و لشگر و حشم فراوان و گفته‏اند: یک پیل عظیم بود او را، نام آن پیل محمود، آن را فرستاد تا کعبه بوى خراب کند. پس ابرهه با لشگر و سپاه فراوان از یمن بیامد. و در لشگر وى مردى داهى بود، نام وى ابو رغال او را صاحب جیش خویش کرد و در مقدمه لشگر با آن پیلان بفرستاد. و ابو رغال براه در هلاک گشت. و گور وى معروفست، براه یمن، حاج یمن چون آنجا رسند بآن گور وى سنگ باران کنند. حتى صار کالجبل العظیم و فی ذلک یقول الفرزدق:


اذا مات الفرزدق فارجموه


کما یرمون قبر ابى رغال‏

ابرهه چون باطراف حرم رسید، بیرون حرم نزول کرد. و هر چه در حوالى مکه شتر و گوسفند بود غارت کرد. و در جمله دویست شتر از آن عبد المطلب که بوقف حاج کرده بود بغارت بردند. و ابرهه چون آنجا نزول کرد هیبت خانه کعبه در دل وى اثر کرد. و از آن قصد که داشت پشیمان گشت. و در دل خود میخواست که کسى در حق خانه شفاعت کند تا باز گردد و بفرمود که: رئیس مکه را بیارید، و رئیس مکه آن گه عبد المطلب بود. عبد المطلب با جمع بنى هاشم بنزدیک ابرهه آمد، و آن مرد که فرستاده بود پیش از رسیدن عبد المطلب در پیش ابرهه شد. گفت: قد جاءک سید قریش حقا. مردى مى‏آید بحضرت تو که بدرستى و راستى سید قریش است. مردى کریم طبع نکوروى، با سیادت و با سخاوت و با هیبت. و آن گه نورى از وى همى‏تابد که منظر وى مرا بترسانید. یعنى نور مصطفى (ص) که از پیشانى وى همى‏تافت. ابرهه خویشتن را بزى نیکو بیاراست و بر تخت نشست و عبد المطلب را بار داد. چون در آمد نخواست که او را با خود بر تخت نشاند، از تخت بزیر آمد و با عبد المطلب بپایان تخت بنشست. و او را اجلال کرد و نیکو بنواخت و سخنان وى او را خوش آمد و با خود گفت اگر در حق خانه کعبه شفاعت کند او را نومید نکنم.


پس ترجمان را گفت تا حاجتى که دارد بخواهد. عبد المطلب گفت: حاجت من آنست که دویست شتر از آن من بیاوردند، بفرماى تا باز دهند! ابرهه را از آن اندوه آمد. ترجمان را گفت: بپرس از وى تا چرا از بهر خانه کعبه حاجت نخواست؟


خانه‏اى که شرف و عز شما بآنست و سبب عصمت و حرمت شما آنست و من آمده‏ام تا آن را خراب کنم نمى‏خواهى، و این شتران را چه خطر باشد که میخواهى؟! عبد المطلب گفت: انا رب الإبل و للبیت رب یحفظه. من شتر را خداوندم و این خانه را خداوندى است که خود گوشدارد و نگه دارد. ابرهه از این سخن در خشم شد، گفت: ردوا علیه بعراته لتنظر من یحفظنا عن البیت و من یحفظ البیت عنا! عبد المطلب باز گشت و مکیان را فرمود تا هر چه داشتند از مال و متاع برگرفتند و با کوه شدند و مکه خالى کردند. پس ابرهه بفرمود تا آن پیل سپید که نام آن محمود بود فرا پیش صف آوردند و دگر پیلان و لشگر همه اندر پس او ایستادند و آن سپاه و آن پیلان هم چنان همى آمدند تا بکنار حرم رسیدند. و عبد المطلب آن ساعت حلقه در کعبه بگرفت و همى‏گفت:


یا رب لا ارجو لهم سواکا


یا رب فامنع منهم حماکا

ان عدو البیت من عداکا


امنعهم ان یخربوا قراکا.

ثم اصبح عبد المطلب و ارتفع على الجبل فاقبل نحو الکعبة رافعا یده و یقول:


لاهم ان المرء یمنع رحله فامنع رحالک


لا یغلبن صلیبهم و محالهم عدوا محالک‏

ان کنت تارکهم و قبلتنا فامر ما بدا لک


جروا جموع بلادهم و الفیل کى یسبوا عیالک‏

عمدوا حماک بکیدهم جهلا و قد حقروا جلالک


آن پیل سپید که در پیش صف بود، چون بحرم رسید، هیچ پاى بحرم اندر ننهاد، هر چند پیش زدند او را باز پس تر همى‏شد! و گفته‏اند که: در میان ایشان مردى بود نام وى نفیل بن حبیب رفت و گوش آن پیل گرفت و گفت: ابرک محمود و ارجع راشدا من حیث جئت فانک فی بلد الله الحرام. چون این سخن بگوش پیل فرو گفت، باز گشت و پاى در حرم ننهاد. آن ساعت رب العالمین مرغانى بر انگیخت از جانب بحر مانند خطاف، گردنهاشان سبز و منقار سرخ، و با هر مرغى سه سنگ بود از عدس مه و از نخود کم یکى در منقار بود و دو در چنگ و بر سر هر مردى از آن سپاه یکى از آن مرغ بر هوا بیستاد و بر آن سنگ نام آن مرد نوشته که او را خواهد کشت! پس بفرمان الله آن سنگها فرو هشتند، بر سر ایشان گذاره کرد، و در شکم ایشان گذاره کرد، و بزیر ایشان بیرون آمد و ایشان را کشته و هلاک کرده بیفکند. و آن پیلان نیز همه هلاک گشتند، مگر آن پیل سپید محمود نام که در حرم نشد و باز گشت. آن پیل زنده بماند و دیگر همه لشگریان هلاک گشتند، مگر ابرهه که مرغ بر سر وى بیستاد و از مکه بیرون شد و روى به حبشه نهاد و آن مرغ بر هوا بر سر وى همى‏بود و او نمى‏دانست تا در پیش نجاشى شد و آن احوال باز گفت. چون سخن تمام گفته بود، مرغ سنگ بر سر وى فرو هشت و او را هلاک کرد. فارى الله النجاشى کیف کان هلاک اصحابه! و قیل: بعث الله على ابرهة داء فی جسده فجعل یتساقط انامله فانتهى الى صنعاء و هو مثل فرخ الطیر و ما مات حتى انصدع صدره ثم هلک. و قیل: ابرهة هذا کان جد النجاشى الذى کان فی زمن النبی (ص). و قیل: خرجت فتیة من قریش تجارا حتى دنوا من ساحل البحر و هناک بیعة للنصارى فنزلوا بجنبها فاوقدوا نارا و اصلحوا طعاما لهم فلما ارتحلوا ترکوا النار فهاجت ریح فاضطرمت البیعة نارا و بلغ الخبر النجاشى فغضب و بعث ابرهة لهدم الکعبة و نقل حجرها و ترابها الى ارضه لیبیتها بها فذلک قوله تعالى: أ لمْ تر کیْف فعل ربک بأصْحاب الْفیل أ لمْ تر اى ا لم تعلم کیْف فعل ربک هذه اللفظة تستعمل فی السوال عن الحال کما یسأل عن المکان باین و عن الوقت بمتى. تقول: کیف زید؟ معناه: فی اى حال. هو و التقدیر: أ لمْ تعلم فی اى حال فعل ربک ما فعل بأصْحاب الْفیل حیث صرفهم عن الحرم و احل بهم ما علمت من العذاب و النقم. و فائدة اضافته تعالى نفسه الى نبیه محمد (ص) بقوله فعل ربک ان جهال المشرکین و سفهائهم توهموا ان ذلک العذاب وقع من قبل الاصنام التى فی الکعبة فاراد الله سبحانه بذلک ابطال توهمهم فقال: أ لمْ تر کیْف فعل ربک.


قوله: أ لمْ یجْعلْ کیْدهمْ فی تضْلیل اى فی بطلان و خسار. یقال: فلان سعیه فی ضلال. و فی تضْلیل اى فی بطلان و ضیاع و کیْدهمْ ما ارادوا من تخریب الکعبة.


و أرْسل علیْهمْ طیْرا أبابیل اى کثیرة متفرقة یتبع بعضها بعضا. قلل ابو عبیدة: أبابیل جماعات فی تفرقة یقال جاءت الخیل ابابیل من هاهنا و هاهنا. قیل: لا واحد لها من لفظها، و قیل: واحدها ابالة. و قیل: ابول مثل عجول و عجاجیل. قال سعید بن جبیر: کانت طیرا خضرا لها منا قیر صفر. و قال قتادة: طیر سود جاءت من قبل البحر فوجا فوجا. و قال عکرمة: لها روس کرءوس السباع و انیاب کانیاب السباع.


و قیل: هى حمام مکة هکذا. قال اهل مکة و الطیر جمع الطائر.


ترْمیهمْ بحجارة منْ سجیل یعنى: بطین مطبوخ کالآجر. و قیل: اولها حجر و آخرها طین، ما وقع منها حجر على رجل الا خرج من الجانب الآخر و ان وقع على رأسه خرج من دبره. و هو اول یوم ظهر الجدرى فی الارض ظهر من تلک الاحجار. قال ابن عباس: رأیت فی دار ام هانى بنت ابى طالب قفیزین من الحجارة التى رمى بها بأصْحاب الْفیل. و کانت مخططة بحمرة کانها جزع ظفار. و قالت عائشة: رأیت قائد الفیل و سائسه بمکة اعمیین مقعدین یستطعمان.


قوله: کعصْف مأْکول العصف و رق الزرع ثم یصیر اذا یبس تبنا.


و المأکول الذى تأکله الدواب. و قیل: مأْکول ثمرته فحذف الثمرة کما یقال: فلان حسن، اى حسن الوجه. و قال عکرمة: کالحب اذا اکل فصار اجوف.


و قال سعید بن جبیر: هو الشعیر النابت الذى یوکل ورقه. و قال ابن عباس: هو القشر الخارج الذى یکون على حب الحنطة کهیئة الغلاف له. و قیل: عصف مأکول کقولک: طعام مطعوم و شراب مشروب، اى شأنه ان یطعم و یشرب، اى تأکله الدواب و الله اعلم بالمراد.